آبی دل
آبی دل

خنده را معنای سر مستی مدان،آنکه میخندد غمش بی انتهاست


داستان...

خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
 
 

- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود...

 

هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم...

به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود.
دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم


نظرات شما عزیزان:

sheydaazadi
ساعت20:53---22 فروردين 1391
سلام دوست عزيزوبتون عاليه واقعا خوشم اومد فقط عكساش زياد كن بما هم سر بزن ممنون شيدا

محمد
ساعت15:51---4 مهر 1390
سلام دوست عزیز وبلاگت عااااااااااااااااالیه یه سری هم به your-music ما بزن.ضرر نمیکنی

نوشا
ساعت21:55---1 مهر 1390
سلام
نظر لطفته..ممنون
چرا موافق نباشم!
من که قبلا اینا رو خونده بودم کلک..پس کو آپت؟
نمی دونم با چه اسمی دوست داری لینکت کنم..خبرم کن
موفق باشی


محبوبه
ساعت0:16---1 مهر 1390
129716469010

نيلوفر
ساعت19:00---30 شهريور 1390
____●
______●___________████____████
_______●_________██████_██████
________●________████████████


الی
ساعت12:04---30 شهريور 1390
برای خاموشی شبهای انتظارم
فقط يک فوت کافيست . . .
خاموشم کن . . .
خسته ام! . . .
شرمنده دیر اومدم


rey rey
ساعت11:59---29 شهريور 1390
sghl kanسلام ممنونم که نبودم سر زدی داسشتانتو نشد بخونم اما من ا÷م بیاااااا منتظرم

rey rey
ساعت11:58---29 شهريور 1390
sghl kanسلام ممنونم که نبودم سر زدی داسشتانتو نشد بخونم اما من ا÷م بیاااااا منتظرم

تنها
ساعت0:28---29 شهريور 1390
به همين سادگی


مثل سکوتی ميان دو حرف نگفته


رنگ صورتی به زردی گونه هايت می آيد


اين چشم ها دو لبخند کم دارند


يادمان رفته اينجا آخر دنيا نيست


زمان در دست های ما متوقف نخواهد شد


ما همديگر را گم خواهيم کرد


مانند تمام مدادهايی که زير ميز مدرسه می افتادند


و هيچ وقت پيدا نمی شدند


انگار اين ريختن تمامی ندارد


چراغ سبز شده است


ما رنگ قرمز را زياد تر از حد معمول نفس کشيده ايم


به روزهای رفته شبيهی


چيزی جز چند خط ندارم تا بشناسمت


و از تمام آن همه حرف


فقط همان دو حرف نگفته يادم مانده


و سکوتی که بين آن ها نشسته بود


رنگ ها به دنيا آمدند تا چشم هايمان چيزی کم

نداشته باشند


يا


رنگ ها به دنيا آوردندمان تا چشم هايشان چيزی

کم نداشته باشد؟


چه پيچشی را در کلاف واژه هايمان ريسيديم


که تا باد می آيد


فرو می ريزد در دورترين اقيانوس ها


چراغ، زرد را آرام آرام می بلعد


مثل قرمز گونه ها


صدای نرم پوستش را می شناسی؟


مثل رنگ سرانگشت های تو است


من هنوز روی ايوان با نرده های چوبی نشسته ام


و نمی دانم چرا آدم در خواب هايش متوقف می شود


و نمی دانم چرا هميشه از چيزهايی گفتيم که مهم نبود


و نمی دانم چرا نيستی


ساده تر از آن چه بخواهی فکرش را کنی آدم

دلش تنگ می شود


و انگار ساده تر از آن چه بخواهی باور کنی اتفاق می افتد


تابستان نزديک است




درخت ها باز دارند فصل ها را درک می کنند.


H_Darkness
ساعت0:14---29 شهريور 1390
ميان بازها يك باز تنهاست
در اوج قله بي آواز تنهاست
كبوتر با كبوتر هم غريب است
كبوتر با كبوتر باز تنهاست...
.
.
.
سلام داداش
من هروقت ميام وب به تو هم سر ميزنم ببخشيد كه نظر ندادم
من كه به يادتم تو تحويلمون نميگيري اومدم كه فكر نكني بي معرفتم هر چي نداشته باشم يه ذره مرام دارم
فدات رفيق بامرام


سوگند
ساعت23:58---28 شهريور 1390
سلام داداشی.بازم مرسی که اومدی.
جووووووووووون من همکلاسین؟نههههههههههههه!خیلی جالب بود.پس یکم از دوستت یاد بگیر که دائم بهم سر میزنه.اما یه سوال ؟چرا اینقده غمگینه آخه؟


نوشا
ساعت22:48---28 شهريور 1390
سلام
وبلاگ خوبی داری و مطالبت هم زیباست...
امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی و شاد و دل آبی..


تنها
ساعت0:57---28 شهريور 1390
به قلبم نشستی نگفتم چرا

دلم را شکستی نگفتم چرا

یکی خواب شبهای من را ربود

چو دیدم تو هستی نگفتم چرا . . .




تنها
ساعت0:43---28 شهريور 1390
می دانی
بودن
عشق میخواهد

آدم هایی هستند که روز تولد یا شب تولد ندارند
هر روز از آمدن خود شادند

این تغییر فصل
این تغییر رنگ
این روزها
این گذر عمر
این دوست داشتنها
این بودن ها
لیاقت میخواهد


سوگند
ساعت21:17---27 شهريور 1390
سلام داداش جونی،خوبی؟خسته نباشی واسه تمرینات.داستان احساسی قشنگی بود.اما خیلی بدی که دیر بهم سر زدی.منم آپم حتما حتما بیا.باشه داداشی؟
موفق باشی
بای


R and M
ساعت19:49---27 شهريور 1390
سلام


داستان خیلی قشنگی بود


ببخشید دیر بهت سر زدم


من لینک کردم توام دوست داشتی بلینک


منتظرتم


راستی میتونم مهران صدات کنم


R and M
ساعت19:48---27 شهريور 1390
سلام

داستان خیلی قشنگی بود

ببخشید دیر بهت سر زدم

من لینک کردم توام دوست داشتی بلینک

منتظرتم

راستی میتونم مهران صدات کنم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 27 / 6 / 1390برچسب:,

  توسط مهران  |
 

 



زندگی... زندگی چون قفسی است قفسی تنگ پر از تنهایی و چه خوب است لحظه ی غفلت آن زندان بان و بعد از آن هم پرواز..... از این که این وبلاگ رو برای بازدید انتخاب کردین ممنون من مهران هستم. 18 ساله از اصفهان. ‏اميدوارم از مطالب ارائه شده خوشتون بياد. نظر یادتون نره راستی اگه با هام حرف خصوصی دارین برام ایمیل کنید حرفاتونو اینم ایمیلم: mehranzamanepoor@yahoo.com


 

داستان های زیبا
دانستنیها
شعر و متن عاشقانه
دانلود آهنگ

 

 kujaltbtj
 شرمنده......................
 داستان های کوتاه...
 تبریک و چندتا عیدی توپ...
 یه جنایت ..............................................
 عشق و ....
 حال گرفتنم بدهاااااااااااااااااااااااااااااااا
 سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
 ای خدا...
 خاطره از خودم
 دختر فدا کار
 بیان عشق
 داستان...

 

بهمن 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390

 

مهران

 






کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

پرو فایل خودم(در مورد خودم)
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس

 

RSS 2.0

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 190
بازدید کل : 16748
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 405
تعداد آنلاین : 1